محل تبلیغات شما



گاهی تا سر حد جنون خودم  را سرزنش می کنم.اشک می ریزم.نفرین می کنم و بر زمین و زمان لعنت می فرستم که چرا اینقدر ناتوان بوده ام!

که چرا فرزندانم را آنگونه که شایسته بود در زمینه دینی پرورش ندادم.

که چرا آنطور که دوست داشتم برای خرید وسایل خانه ام تصمیم نگرفتم و همه چیز را به رضایت همسر و فرزندانم واگذار کردم.

که چرا آنطور که دیگران فرزندانشان مدرسه خاص می فرستند و تست و کنکور. اجبارشان نکردم.

که چرا با اعتماد به نفس جلوی درخواست های پر تکلف مادرشوهرم نایستادم.

که چرا همه جا کوتاه آمدم.نه از روی رضایت که بادلی خون و رویی خشمگین.

که چرا نمی توانم گذشته را رها کنم.

که چرا نمی توانم به آینده امیدوار باشم.

که چرا جامعه را باشرایط امروزی نمی توانم بپذیرم.

که چرا خودم را نمی توانم با این روزگار و مردمانش وفق دهم.

.

ودیوانه می شوم. و اشک می ریزمو باز ساعتها اشک می ریزم.

حس آدمهایی را دارم که از غار کهف آمده اند و باید به غار خودشان برگردند.

من میان زمین و آسمان بلاتکلیف شده ام.گیر کرده ام! نه خودم را به واقع دیندار می دانم و نه کافر.نه ظاهر کافران را دارم و نه دیندارها.نه شادی ام .نه غصه ام.

شده ام یک موجود کاملا بی هویت! 

و دوباره اشک می ریزم.

لابد حقم است.باید آنقدر اشک بریزم تا تمام شوم.کاشکی زودتر تمام می شدم.


دقیقا نمی دانم چطور شد که فساد اینگونه در پوست و خون جامعه نفوذ کرد!

هیچ ربطی به مسول و مقام مملکتی هم ندارد.آنقدر همه در قد و قواره خود فاسد شده اند که اصلا نمی دانم نفرین کدام شیر پاک خورده ای دامانمان را گرفته که نه راه پس داریم و نه راه پیش!

از خدمات گرفته تا مدیریت و معلم و پزشک.هیچ فرقی ندارد . فقط کم و زیاد دارد این فساد همه گیر!

راننده تاکسی چنان با آه و ناله از هزینه آخرین جلسه شیمی درمانی دخترش گفت و زار زد . که تقریبا همه مسافران آنچه در توان داشتند بی منت به او بخشیدند. چند روز بعد همین داستان سوک را از زبان یک راننده شخصی شنیدم.

آبدارچی با یک پارچه کثیف میز را دستمال می کشید، یکی از همکاران گفت پارچه تمیز تری را برای نظافت میز غذا انتخاب کند.جسورانه دستمال را در سطل انداخت و گفت نامه بدهید دستمال تنظیف بدهند.و الان یک هفته است گوشه آبدارخانه لم داده.چای هم نمی آورد!

یکی از همکاران ۵۰ تومان در جیبش گذاشت.گاز را روشن کرد!

معاون اجرایی دانشگاه برای اجرای طرحی نه تنها کوچکترین همکاری نکرد.وقتی کار به سامان رسید با گستاخی هر چه تمام تر پرسید سهم من از اجرای طرح چه می شود!!!

کثافت با گوشت و خون و پوستمان چنان آمیخته که بوی تعفن خفه مان کرده است!

هرگز.هرگز. به سر انجام نخواهد رسید این بار حرامی که بر دوشمان گذاشته ایم!


در این عصر زنی که عمر خود را صرف جا افتادن قورمه سبزی می کند.به مثابه یک کارگر نظافت چی، هر روز گردگیری می کند،نظافت و جارو را وظیفه خود و اصلی جدانشدنی می داند.نقش سرویس فرزندان را بازی می کند.همه جوره با نداری همسر می سازد و از آرزو ها و امیال و آرامش و آسایش خود به نفع راحتی فرزند و همسرش می گذرد.نامش را به عنوان بیهوده ترین زن تاریخ ثبت می کند!!!

وقتی به گذر عمر چهل ساله ام می نگرم این حرف را با عمق وجودم درک می کنم.حالا که از درد دست و کمر و با زور قرص از این دکتر به آن دکتر می روم .گذشته مثل سوزنی در وجودم فرو می رود. و به خودم نهیب می زنم برای چه باید اینگونه برای رضایت فرزند و همسرم و خانواده اش جانفشانی می کردم؟!

چرا باید با کهنه به جای پوشک بچه بزرگ می کردم تا همسرم فشار مالی کمتری را تحمل کند و امروز در ۴۰ سالگی اعصاب دستم مشکل داشته باشند؟

چرا باید سرویس کلاسهای مختلف بچه ها می شدم تا همسرم با خیال راحت تر و فشار مالی کمتر روز را شب کند و من به دلیل ساعتها انتظار دچار کمر درد باشم؟

چرا باید شیشه تمیز می کردم؟ پرده را با دست می شستم؟دست تنها اسباب کشی می کردم؟ مهمانی های شلوغ و پرجمعیت راه می انداختم و تنهایی آشپزی می کردم؟

بچه ها را تنها دکتر می بردم؟

و

چرا باید همیشه نگران رضایت همسر و خانواده اش بودم؟!

حالا که اینگونه درد می کشم. کسی نگران حال من است؟! نهایت لطف و محبت در بوسه ای خلاصه می شود و بس. و من چقدر خوش شانسم احتمالا که این بوسه لااقل از من دریغ نمی شود!

چقدر خدا را شاکرم که در کنار این روزمرگی هایی که حالا پشیزی هم ارزش ندارند درس خواندم و امروز در نقش یک استاد دانشگاه می توانم احساس تلخ روزهای گذشته را لابلای چین و چروک صورتم بپوشانم و چقدر ن این جامعه مدرن هستند که همین شانس را هم نداشته اند!

امروز که بیش از چهل سال از عمرم می گذرد با خودم می اندیشم می توانستم روزگار بهتر و سلامت تری داشته باشم.

اگر ورزش می کردم.به آرایش و سر و وضع خود می رسیدم.برای کار خانه کمک می گرفتم.کمتر مهمانی می دادم.کمتر خودم را برای بیست بودن نمره کدبانوگری می کشتم.

حتما آن روز این رضایت نسبی خانواده از من وجود نداشت.اما می ارزید‌‌‌. به این درد و خستگی می ارزید.


این ترم ناخواسته کمی سرم خلوت تر از گذشته است و زمان بیشتری در خانه هستم.

امروز صبح با خودم فکر می کردم اگر کار را رها کنم و عطای اینهمه فشار و کلافگی را به لقایش ببخشم چه می شود؟

بعد با خودم فکر کردم خب از صبح چه می کنم؟ بچه ها را راهی می کنم.بعد صبحانه.کمی خواب.پختن ناهار و تا عصر منتظر آمدن بچه ها. پیگیری درس. پختن شام.شستن ظرف . 

احتمالا دو روز در هفته هم خرید خانه و نظافت.

خب تمام این کارها را که الان هم انجام می دهم.بعد چی؟ جای کارهایی که تا کنون انجام می دادم چه کاری می توانم جایگزین کنم؟!

واقعا یک خانم خانه دار دقیقا چگونه روزش را می گذراند.

با شگاه می رود؟ هزینه اش را آقای خانه می دهد؟ چون خانم شغلی ندارد!

کتاب می خواند؟ چقدر عالی.

با دوستانش تلفنی صحبت می کند؟ من از این کار متنفرم.

خرید می رود؟ خرج دارد.

شاید کار هنری انجام می دهد.باز هم چقدر عالی.

اما دوستانی که در فامیل می شناسم و خانه دار هستند نه اهل کار هنری هستند و نه خیلی مطالعه .

پس روزشان را چگونه سپری می کنند؟

انصافا سخت است. خیلی.

من که هنری ندارم و جز کتاب خواندن کاری بلد نیستم اگر بیکار باشم چه می شود؟!

اصلا بلد نیستم خوش بگذرانم!


واقعا برای خودم متاسفم!

یکی از بزرگترین اشتباهاتم،ورود به دانشگاه آزاد به عنوان یک موسسه آموزشی، پژوهشی بود.

جایی که برای وارد شدنش سالها زحمت کشیدم.با اینکه فارغ التحصیل دانشگاه دولتی بودم از همان ابتدا اب پاکی را روی دستم ریختند که عضو هیات علمی شدن در این دانشگاهها محال است.بیخود تلاش نکن.

خلاصه اینکه سالها دویدم تا امروز بشوم عضو هیات علمی یک دکان بزرگ فروش مدرک!

همکارانم یا کارمندان قدیمی دانشگاه هستند و یا خدمات سابق دانشگاه!!! که به لطف قانون تحصیل حین خدمت! دکترا گرفتند و حالا در کسوت استادی مشغولند!نه دغدغه علم دارند و نه از پژوهش چیزی می دانند! 

واقعا برای خودم متاسفم!

حالا که نه راه پس دارم و نه پیش . فقط به گذشته با افسوس می نگرم و با افسوس دو چندان به اینده!


چند ماه گذشته پیشنهاد کرد با هم مقالات پژوهشی بنویسم. خودش گفت که تا به حال مقاله ننوشته و تعداد معدود مقاله ای هم که به نامش ثبت شده حاصل کار دانشجویان است و مربوط به سالهای گذشته. حساب سر انگشتی کردیم دیدم برای ارتقا لازم است حداقل 10 مقاله جدید داشته باشد! توکل بر خدا تصمیم گرفتیم شروع کنیم.اما!

دیروز دم در اتاق اساتید دیدمش.گفتم چه خبر؟؟؟ کم پیدایید. درگیر مسایل و گرفتاری های خانوادگی بود. و همین بهانه ای شد که وعده مقاله مشترک نوشتن ناکام ماند.   البته من با یک همکار دیگر مشغول نوشتن مقاله ای شدیم که بعد از 4 ماه نوشتن آن تمام شد و در صف و انتظار نشریات برای داوری است!

اما ایشان با تمام گرفتاری و مشغله .گویا تابستان پربرکتی داشته اند! 17 مقاله علمی پژوهشی!!!؟؟؟! به لطف و کمک خدا البته.

آنقدر این عدد را راحت به زبان آورد که من جز سکوت هیچ رفتاری را در برابر این ادعا!!! شایسته ندیدم.

چه خبر است؟!!

احساس می کنم چقدر خدایش بزرگ است !!!

ساده دستش را گرفته و در عرض مدتی کوتاه ره چند ساله را رفته است!!!

نه اصلا فکر تقلب به ذهنتان خطور نکند! ایشان فردی متعهد و مسول و مسلمان و هر سال پیاده روی کربلا و نماز اول وقت و به جماعت و.

فقط همسر و فرزندانش در کنار مقالاتی که نوشته اند نام ایشان را هم اضافه کرده اند. و البته برکت مقالات دانشجویان دکتری هم مزید بر علت بوده است!!!

زیارتش قبول.دعایش مستجاب باد!!!


از ظهر داشتم فکر می کردم سری به دفترچه ممنوع بزنم که کلی حرف نزده برای گفتن دارم.

اما دفترچه را که گشودم. همه پرید!!!

شاید چون چند بار یوزر و پسورد را زدم تا وارد دفترچه شوم این اتفاق افتاد!

یا شاید چون خسته بودم و فکر کردم حالا که چند دقیقه ای می توانم بخوابم و چنین فرصتی کم دست می دهد ، از حس و حال نوشتن افتادم!!!

و شاید چون فکر می کنم چه بنویسم که تازه باشد!؟!

واقعا چه کسی است که نداند فساد تا بن و ریشه وزارت علوم رخنه کرده؟ یا نداند که چه غوغایی در ادارات و رفتار با ارباب رجوع وجود دارد؟ یا نداند بحران مالی چه بر سر جوانان و خانواده ها آورده است؟ و یا نداند بی کاری چه بلایی است؟ یا نداند.؟!؟

گفتنش چه سود؟

بعضی وقتها فکر می کنم جهنم می تواند جای بهتری از این دنیا باشد! حتی برای من که سقفی بالای سرم است و نگران شام شبم نیستم و تنم به حد نیاز سالم است و.!!!

به روزگاری مبتلا شده ایم که فقط به اینکه می توانستیم گرفتار تر از امروز باشیم هم. خدا را شکر کنیم و دهانمان را ببندیم!!!


می گوید بیا با هم برنامه بگذاریم گشت و گذار برویم.صله رحم چنین است و چنان.

می گوید واقعا رفت و آمد کلی روحیه و تنش آدمها را کم می کند.

راست می گوید. واقعا درست است.

اما من دیگر آن آدمی نیستم که با این طرح و ابتکارات روحیه ام را به دست اورم!

وقتی می دانم این پیشنهادش از سر نگرانی و دلواپسی اش برای کس دیگری است و من را دوباره از مسیر دیگری ابزار حل مشکل خودش کرده .بیشتر فاصله می گیرم!

نمی خواهم وسیله خیر رساندن به دیگران باشم.لااقل الان نه.الان نمی خواهم.


واقعا نمی دانم کجای درخواستم غیر منطقی بود. اینکه یک مادر از  دخترش بخواهد که  بعد از تاریکی هوا در خیابان نباشد خواسته زیادی است؟!

خب حالا من چه کنم پاییز هوا زود تاریک می شود؟!به خدا اگر رویشان می شد تاریکی هوا را هم تقصیر من می انداختند!

نسل جدید هستند و نمی شود سر به سرشان گذاشت و. را خودمان یادشان دادیم که امروز اینقدر جسور و خودخواه شده اند!

اگر من که ۲۰ سال با دخترم فاصله سنی دارم نسل قدیم حساب می شوم پس بقیه ملت که اینقدر زود ازدواج نکرده اند لابد  نسبت نوه دختری دارند نه مادر دختری!

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها